دلم بدجوری گرفته.

خودمم نمی دونم از چی؟

از خودم، از آدما، از تقدیر، یا از ثانیه های بی رحم.

 یه وقتایی فکر می کنم شاید همین دلتنگی هام اگر نبود دیگه هیچی نداشتم که بهش فکر کنم.

نیمه پر لیوان من دلتنگیه، پس اگه دلتنگی نباشه پر از خالی می شم.

من، پُر هستم از خواسته هایی که هرگز به اونا نرسیدم و هیچ وقت هم بهشون نمی رسم.

مامان هم عجب حوصله ای داره، همش میگه تو جوونی و دیوار جوون هم بلنده.

 کدوم دیوار؟ کدوم جوون؟ دل من، پیر شده.

با این که هنوز تو پیچ اوّل زندگی ام اما یکدفعه تمام دوراهی های عالم، جلوم سبز شدند؛ ولی تا امروز هنوز تو هیچ کدومشون نتونستم راهم رو پیدا کنم.

 آره من گم شدم.

من از خودم فاصله گرفتم.

گاهی دلم برای خودم تنگ می شه؛ همون خودی که اون روزا اون قدر سرگرم درس و بازی و شیطنت بود که فرصتی برای مرور دلتنگی هاش نداشت .

 دردی هم اگه بود، دیده نمی شد. ولی حالا مثل بیدی در برابر بادهای ناکامی، سر خم می کنم و لرزان به انتظار پایان باد می نشینم.

می دونید وقتی همه درها بسته باشه، تو می مونی و یه بن بست عجیب که توی اون هیچ دلی به دست نمی یاد.

 برای من، پایان شب سیاه، تاریکی مطلقه. شب من، هیچ وقت روز نمی شه.

بابام هم طبق معمول هر روز برام سخنرانی می کنه و می گه:

 خدا همه ابزارها رو در اختیار تو گذاشته .

عقل و احساس و شعور و نیروی جوونی بهت داده تا بتونی مسیرت رو پیدا کنی، تا بتونی مشکلاتت رو حل کنی، تا بتونی حقت رو و سهمت رو از زندگی بگیری؛ اون وقت تو با سُستی و یأس و ناامیدی، همه این داده های خداوندی رو هدر می دی.

تو دلم فریاد می زنم که:

بابا کافیه! مگه نمی دونی من از نصیحت متنفّرم؟! پس بهم درس نده.

همه چیز، پوچ در پوچه، راحتم بذار.

ولی همه اینا رو تو دلم می گم و به اون خیره می شم. صدای بابا برام محو و محوتر می شه .

 دیگه چیزی نمی شنوم؛ فقط لبهاشو می بینم که حرکت می کنه.

 خدایا! چه بلایی سرم اومده\ یعنی افسرده شدمنه شاید خیالاتی شدم.

شاید هم...

 Ali-azizi

www.numberones.blog.ir

www.jazire-rc.blog.ir

www.delneveshte-nab.blog.ir

#my_notes